گفت و گو لذت بی پایان است



پائولا مارانتز کوهن، ایان— گفت‌وگوی خوب ترکیبی است از نظرات و احساسات و حقایق و مفاهیم که به‌صورت فی‌البداهه بین دو یا چند نفر در فضایی آکنده از حُسن‌نیت رد و بدل می‌شود. گفت‌وگوی خوب بینش‌افزا و احترام‌آمیز، و بیش از هرچیزی مایۀ مسرت است. و چه‌بسا راهی برای آرام‌سازی ذهنمان، گشودن درهای قلبمان و ارتباط اصیل با دیگران است. مکالمۀ خوب غافل‌گیرکننده، انسانی و همدلانه، و جالب و مفرح است.

این تعریف من از فعالیتی است که در ایجاد حال خوش برای من نقشی اساسی دارد. ردپای علاقۀ وافر من به گفت‌وگوی خوب به خانواده‌ام برمی‌گردد. پدر و مادرم افرادی پُرسروصدا و خودرأی بودند که حرف همدیگر را قطع می‌کردند و دادوقال و دعوا راه می‌انداختند. متوجهم که چنین محیطی می‌تواند باعث کم‌حرف‌بارآمدنِ کودکان شود، کودکانی که بیش از هر چیزِ دیگر به‌دنبال سکوت و آرامش‌اند، اما برای من این فضا محرک و مهیج بود و خانۀ دوران کودکی‌ام را به مکانی تبدیل می‌کرد که دوست می‌داشتم.

من با مکالمات مداوم و پرنشاط مادرم، که زنی پرانرژی و پرجذبه بود، بزرگ شدم. او سلطان یکه‌تاز صحبت سر میز شام بود و لحظه‌لحظۀ آن را به تجربه‌ای مفرح و سرگرم‌کننده بدل می‌ساخت. ما خیلی دوست داشتیم به داستان‌هایی که از محل کارش تعریف می‌کرد گوش بدهیم. مادرم معلم زبان فرانسۀ دبیرستان بود، شغلی که پر بود از حکایات شیطنت‌های دانش‌آموزان، تیپ‌‌زدن‌های عجیب‌وغریبشان و اشتباهاتی که در صرف افعال داشتند. همکاران او هم زیرآب همدیگر را می‌زدند -و من چقدر خوشم می‌آمد از این که دارم از اسرار معلمانم، لغزش‌ها و ماجراهای عشقی‌شان خبردار می‌شوم، و اتفاقاً همین تجربه‌ بود که باعث شد تمام عمرم نسبت به صاحب‌منصبان شکاک و بدبین باشم. مادرم این استعداد را داشت که حتی کوچک‌ترین جزئیات روزش را زنده و سرگرم‌کننده بیان کند.

درمقابل، حرف‌زدنِ پدرم کلاً از نوع دیگری بود. به حکم تحصیلات و شغلش به‌عنوان یک دانشمند، دارای ذهنی منطقی و منفصل از احساسات بود که دوست داشت دربارۀ ایده‌ها و مفاهیم بحث کند. او درمورد هر چیز نظریه‌ می‌داد: چرا مردم به خدا اعتقاد دارند، نقش تبلیغات در زندگی مدرن چیست، چرا زنان به جواهرات و زیورآلات علاقه دارند و امثالهم. به یاد می‌آورم که چگونه گلویش را صاف می‌کرد تا درباب ایده‌ای جدید لب به سخن بگشاید: «دارم به این فکر می‌کنم که چرا ما غذاهایی مثل صدف و خرچنگ رو، که خیلی هم باب میل نیستند، می‌خوریم. اینکه ما یاد گرفته‌یم این چیزها رو دوست داشته باشیم باید جنبۀ تکاملی داشته باشه». مشارکت در ایده‌پردازی با پدرم تجربه‌ای عمیقاً پیوند‌دهنده بود. درنتیجه، ایدۀ ایده‌پردازی برایم بسیار جذاب شد. و با اینکه پدرم آدم احساسی‌ای نبود -و درواقع، ازآنجاکه آدم احساسی‌ای نبود- ایده‌ها برای من تداعیگر رابطه با پدرم بود و همین آن‌ها را آکنده از احساس می‌کرد.

شاید خانوادۀ من در عشق به گفت‌وگو استثنایی بودند، اما همۀ ما تا حدی نحوۀ صحبت‌کردن را از فضای خانوادۀ خود یاد می‌گیریم. این پارادکس بزرگ‌شدن ما در خانواده است؛ زبان در خانواده آموخته می‌شود، جایگاه ما را در درون آن مستحکم می‌کند، اما به ما اجازه می‌دهد تا فراتر از آن هم برویم. درواقع ابزاری را در اختیار ما می‌گذارد تا افراد بسیار متفاوت از خودمان را تجربه کنیم و این تجارب را گسترش دهیم.

خانواده‌ام عشق مادام‌العمر به گفت‌وگو را در وجود من کاشتند، با مکالمات پُرشَروشور، گاهی اوقات مشاجره‌آمیز، اما همیشه جالب که مرا در آن لحظات پرکشاکش غرق می‌ساخت. لذت مکالمه باعث شده که به این فعالیت مفصلاً از منظر روان‌شناختی و فلسفی بیندیشم: یک گفت‌وگوی خوب چطور شکل می‌گیرد؟ گفت‌وگو چه نقشی در تاریخ داشته است؟ گفت‌وگو برای ما چه می‌کند، و اگر با شوق و حُسن‌نیت دنبال شود، چگونه می‌تواند وجوهی از اجتماع صدپارۀ کنونیِ ما را بهبود بخشد؟

زیگموند فروید، به‌عنوان پدر روان‌کاوی، کار پیشگامانۀ خود را با این فرض آغاز کرد که نشانه‌های مرضیِ بیمارانش درواقع پاسخ فیزیکی به رویدادهای تروماتیک یا تمایلات تابویی آن‌ها از دوران کودکی است. او دریافت که اگر بتوان این افراد را به این سمت سوق داد که بدون هیچ بازداری‌ای حرف بزنند -درمورد آنچه احساس می‌کنند تداعی آزاد کنند- درنهایت منشأ مشکلات خود و علاج بیماری خود را پیدا می‌کنند. با این دیدگاه، او صحبت‌کردن را محور روش درمانی خود قرار داد و از این روست که به آن «صحبت‌درمانی» می‌گویند.

اگرچه بسیاری از نظریات فروید تاکنون رد شده‌اند، اما صحبت‌درمانی پابرجا مانده است. روان‌شناسان بالینی همچنان صحبت‌درمانی را به‌عنوان درمان اضطراب عمومی و همچنین مشکلات روانی شدیدتر توصیه می‌کنند. و اگرچه صحبت‌درمانی فروید به‌هیچ‌وجه یک مکالمۀ واقعی نیست -بیمار صحبت می‌کند، روان‌کاو گوش می‌دهد و طبق استراتژی خاصی مداخله می‌کند- اما عبارت «صحبت‌درمانی» در نظر من می‌تواند عبارت سودمندی برای اشاره به ماهیت گفت‌وگو و استفاده از آن در زندگی هرروزۀ ما باشد.

نیاز به گفت‌وگو یکی از آن مواردی است که بسیاری از مردم هنوز آن را به رسمیت نشناخته‌اند، شاید به این دلیل که از موقعیت گفت‌وگوی خوب یا گفت‌وگوی مکفی محروم بوده‌اند. حال پیشنهاد من این نیست که در گفت‌وگو در نقش روان‌کاوانِ یکدیگر ظاهر شویم، اما معتقدم که مکالمۀ خوب، وقتی با میزان مناسبی از صراحت همراه شود، نه‌تنها لذت‌بخش است، بلکه برای ما -چه به‌صورت فردی و چه جمعی به‌عنوان اعضای جامعه- مزایای فراوانی به دنبال دارد.

یکی از مفاهیم مشتق‌شده از روش صحبت‌درمانی فروید مفهوم انتقال است که به نظر من می‌تواند مفید فایده باشد. در طول درمان، فروید دریافت که برخی از بیماران احساس می‌کنند که عاشق درمانگر خود شده‌اند. ازآنجایی‌که او معتقد بود تمام روابط عشقی تکرار همان روابطی است که در خانوادۀ اصلی فرد اتفاق افتاده، شیفتگی این بیماران را تکرار احساسات شدید قبلی نسبت به پدر یا مادر خود می‌دانست که اکنون می‌شد آن را تحلیل کرد و تحت کنترل درآورد تا به‌سمت نتایجی سازنده‌تر و شفاف‌تر هدایت شود.

من فکر می کنم این ایده مربوط می‌شود به فهمی که ما از گفت‌وگو به‌عنوان فعالیتی مهم جهت وصل‌شدن به دیگران داریم. جدا از آن کوله‌بار خانوادگی که فروید آن را، تحت عنوان انتقال، همراه همیشگی ما می‌دید، به نظر می‌رسد نوعی حس عمیق مهرورزی همیشه بخشی از گفت‌وگوی خوب باشد. مطمئناً خوانندگان هم می‌توانند جوشش آن احساس مثبت، آن احساس نزدیک به عاشقی نسبت به کسی را که به نحوی صادقانه با او در ارتباطیم در خود حس کنند. من بارها این احساس را تجربه کرده‌ام، نه‌تنها با دوستان و حتی غریبه‌هایی که با آن‌ها مکالماتی توأم با واکاوی داشته‌ام، بلکه با کل دانشجویانِ کلاس‌هایی که گویی جمعی ادغام‌شده در یک بدنِ عمیقاً دوست‌داشتنی و مهربان‌اند.

اگر عشق را می‌توان در مکالمه مهم دانست، پس میل -این دیگر عنصرِ مرکزی در اندیشۀ فروید- را نیز می‌توان بااهمیت شمرد. میل جنسی در کنش جنسی به کامروایی می‌رسد (به شکلی به پایان خود می‌رسد و از این روست که برخی شاعران ازجمله جان دان، لفظ «مرگ» را برای اشاره به آن به کار برده‌اند). اما درمقابل، مکالمه پایانی ندارد؛ صرفاً به ضرورتی قراردادی دچار وقفه می‌شود. شاید فرد مجبور باشد خودش را به جلسه‌ای در آن سوی شهر برساند، کودکش را از مدرسه بیاورد یا به‌طور کلی به کاروبار زندگی‌اش بپردازد. چنین پایان‌هایی بینابین داستان ، یا به عبارتی میان‌روایت هستند. برایم جالب است که رابطه‌ها گاهی پس از کامیابی به پایان خود می‌رسد، اما دوستی‌ها پس از یک گفت‌وگوی خوب هرگز تمام نمی‌شوند و چه‌بسا قوام می‌یابند و پایدارتر می‌شوند.

به نظر من در عمق گفت‌وگوی خوب است که خویشتنِ آرزومند ما می‌تواند در جست‌وجوی ارضای میل باشد. ما به‌دنبال این هستیم که کمبود خود را با درآمیختن با کسی که «دیگری» است پر کنیم -کسی که از موقعیتی دیگر و پس‌زمینه‌ای دیگر و مجموعه‌ای از تجارب دیگر می‌آید. هرکس از جهت خاصی یک «دیگری» محسوب می‌شود، و هرکدام از ما، حداقل به‌دلیل داشتن دی‌اِن‌اِی متفاوت، یک «دیگری» هستیم. به‌رسمیت‌شناختن این تفاوت، و استقبال از آن، فرضی است که گفت‌وگوی خوب براساس آن بنا می‌شود.

گفت‌وگو همچنین به ما کمک می‌کند تا با ترس انسانی خود از چیزهای غیرمنتظره و متغیر مقابله کنیم. گفت‌وگو با دیگران به ما این امکان را می‌دهد که عدمِ‌قطعیت و بلاتکلیفی و پایانِ باز داشتن را در محیطی امن تمرین کنیم؛ فی‌البداهه‌بودن و آزمون‌وخطا را تمرین کنیم؛ از عقاید سفت‌وسختِ خود روی گردانیم. گفت‌وگوی مداوم با دوستی که مخالفت می‌ورزد بهترین پادزهر قطعیت است.

مکالمۀ خوب هنری است که می‌توان آن را به کمال رساند و بهترین راه برای انجام این کار مکالمۀ منظم با افراد مختلف است. همان‌طور که مرد چاق در رمان شاهین مالت(۱۹۳۰)  اثر داشیل همت به سم اسپید می‌گوید، «حرف‌زدن کاری است که نمی‌توانی خردمندانه انجامش بدهی، مگر اینکه عملاً به تمرین آن ادامه بدهی».

بهترین تمرین بعدی برای بهبود مکالمه خواندن آثار نویسندگانی است که گویی نوشتارشانْ خود مظهر مکالمۀ خوب است یا ما را به سازوکار مکالمۀ خوب رهنمون می‌شود.

مارکوس تولیوس سیسرو، وکیل و سخنور قرن اول پیش از میلاد که در روم باستان زندگی می‌کرد، نوشته است «چگونه زندگی می‌تواند ارزش زیستن داشته باشد … وقتی فاقد آن آرامشی است که در حُسن‌نیت متقابل یک دوست یافت می‌شود؟ چه چیزی می تواند لذت‌بخش‌تر از این باشد که تو کسی را داشته باشی که بتوانی همه‌چیز را با همان اعتماد کامل که به خودت داری به او بگویی؟».

صدها سال بعد، در قرن شانزدهم، میشل دو مونتنی این موضوع را بسط داد، آن هم در قالب اثر مبدعانه‌ای به‌شکل جستار که، در سبکی خودمانی و پُرپیچ‌وخم، درواقع گواهی بر عشق او به گفت‌وگوست. او در جستار «در باب هنر گفت‌وگو»، که مستقیماً به این موضوع می‌پردازد، می‌نویسد «اگر اکنون مجبور به انتخاب باشم، فکر می‌کنم به ازدست‌دادن قوۀ بینایی خود رضاترم تا قوای شنوایی و گفتاری». می‌توان عمق دردمندی را در این جملات حس کرد وقتی بدانی که مونتنی عزیزترین دوست خود، اتین دو لابوئسی، را در سنین پایین از دست داد و هرگز از سوگواری این فقدان رهایی نیافت. حتی برخی تصور می‌کنند که فقدان لابوئسی، و محروم‌ماندن مونتنی از همراه گفت‌وگوهایش، دلیلی بود که او به نوشتن مجموعه‌جستارها روی آورد تا بلکه این خلأ سنگین را پر کند.

قرن هجدهم عصر پرشکوه گفت‌وگو بود. ساموئل جانسون، جاناتان سویفت، الیور گلداسمیت، دیوید هیوم، جوزف ادیسون و هنری فیلدینگ ازجمله نویسندگان ارجمند آن دوره‌اند که درباب ویژگی‌های مهم گفت‌وگوی خوب یادداشت‌هایی برجای گذاشتند. می‌گویند باشگاه ادبی در لندن، که بسیاری از این مشاهیر به آن رفت‌وآمد می‌کردند، در سال ۱۷۶۴ تأسیس شد تا، از طریق گفت‌وگو و فعالیت‌هایی از این دست، جانسون را در تسلیم‌نشدن دربرابر افسردگی یاری کند.

کتاب کلماتی که ما را ساختند(۲۰۲۱) نوشتۀ آخیل رید عمار که دربارۀ بنیان‌گذاران جمهوری آمریکاست به این نکته اشاره می‌کند که انقلاب آمریکا در بسیج‌کردن افراد ناهمگون برای هدف خود و درنتیجه گفت‌وگوهای طولانی و واکاوانه بین نمایندگان آن‌ها در سراسر مستعمرات موفق عمل کرد. عمار استدلال می‌کند که بریتانیایی‌ها در جنگ شکست خوردند چون جُرج سوم اهل گوش‌دادن به رعایای آمریکایی خود نبود، چه رسد به گفت‌وگوی با آن‌ها.

در قرن نوزدهم، به‌ویژه در ایالات‌متحده که شکل‌دادن به خویشتن به موازات شکل‌دادن به کشور به نوعی وسواس ملی تبدیل شده بود، گفت‌وگو یکی از فعالیت‌هایی بود که انتظار می‌رفت نجیب‌زادگان بلندهمت آموخته باشند. در این دوره شاهد انتشار کتاب‌های آداب‌دانی هستیم با عناوینی نظیر منش مردان (۱۸۹۷) ، آداب‌دانی و راهنمای ادب برای نجبا(۱۸۶۰) ، و نکاتی درمورد آداب معاشرت و عرف جامعه: با نگاهی به عادات بد(۱۸۳۴) که همگی راهنمایی‌هایی درمورد مکالمه ارائه می‌دادند، هرچند بیشتر نگرشی فایده‌گرایانه داشتند.

در قرن بیستم، برجسته‌ترین چهرۀ خودیاری در حوزۀ گفت‌وگو دیل کارنگی بود که، براساس معروف‌ترین کتاب خود، چگونه دوستانی به دست آوریم و بر مردم تأثیر بگذاریم؟ (۱۹۳۶) و با آموزش جاه‌طلبانی که دیگران را نردبان ترقی اجتماعی و اقتصادی خود می‌دیدند، یک صنعت تمام‌وکمال برای خود دست‌وپا کرد. کارنگی در دهۀ ۱۹۱۰ شروع به نوشتن و برگزاری دوره‌های آموزشی کرد، و آن‌قدر این کار را ادامه داد تا کسب‌وکارش را به یک امپراتوری بدل کرد (به گفتۀ مجلۀ فوربس در سال ۲۰۲۰، بیش از ۲۰۰ دفتر در ۸۶ کشور داشت) و در این مسیر با کتاب‌های درسی، منابع آنلاین، خبرنامه‌ها و وبلاگ‌ها متقاضیان خود را با این شعار تبلیغاتی حمایت می‌کرد: «اختیاراتی آموزشی که اثرگذاری شما را دگرگون می‌سازد». این پیام به افسانۀ آمریکاییِ «حرکت رو به جلو» گره خورده است. برنامه‌های خودارتقابخشی کارنگی از جنبش‌های خودتحقق‌بخشی چند دهۀ گذشته ریشه می‌گیرد. سیل کتاب‌ها در سالیان اخیرْ مهارت‌های گفت‌وگو را به اهداف مرتبط به خلاقیت و رابطه وصل می‌کند.

پس از بررسی آثار فراوان از دو قرن گذشته درمورد گفت‌وگو، به اثری کوتاه اما جالب، به نام هنر مکالمه(۱۹۳۶) اثر میلتون رایت، جذب شدم. این کتاب مملو از نقل‌قول‌هایی از فلسفه و ادبیات است، همراه با طراحی‌های کوچکی از سمپوزیوم‌های باستانی و «سخنرانان انگلستان قدیم» درحالی‌که سناریوهای مکالمه را نیز در کنار آن تشریح می‌کند. در یک مورد، نویسنده زنی را توصیف می‌کند که به شوهرش توضیح می‌دهد چگونه باید هنگام شام با رئیسش درمورد عشقش به ماهیگیری و کشیدن پیپ صحبت کند (رایت تک‌تک جملات زن را که قبل از شام در حال تمرین مکالمه است گزارش می‌دهد). رایت، در فصلی دربارۀ «حاضرجواب‌بودن»، دستورالعمل‌های دقیقی می‌دهد که چگونه به یک اندیشۀ هوشمندانه برسیم و آن را وارد گفت‌وگویمان کنیم و توصیه می‌کند که این کار:

باید سریع باشد.

باید بداهه به نظر برسد.

باید براساس همان فرضی باشد که مطرح شده است.

باید از اظهارنظر اصلی یک سروگردن بالاتر باشد.

نویسنده توصیه می‌کند که سناریوهای خیالی را تمرین کنید تا دچار لُسپریت‌دُسکالیر یا ای‌کاش آن موقع این را می‌گفتم نشوید (این را با دقت برای خواننده تعریف می‌کند: «شما به اظهارات درخشانی فکر می‌کنید که می‌توانستید بگویید، ولی ای کاش همان موقع به ذهنتان رسیده بود»). این کتاب حاوی بخش‌هایی است دربارۀ استفاده از چرب‌زبانی، جستن یک نظر، و نحوۀ «بگذار تا استعدادهایش را به رخ بکشد».

فضل و دانش بالای این کتاب در ترکیب با مُهر تأیید بی‌آلایشی که بر تکبر انسانی می‌زند بسیار جذاب است. شاید تصادفی نباشد که رایت در لحن خود مرا به یاد بالداساره کاستیلیونه و نیکولو ماکیاوللی می‌اندازد. آن‌ها نیز در دورۀ اوج تمدنی زمانۀ خود قلم می‌زدند، هردو نگاهی موشکافانه به ماهیت انسان داشتند، اما خوش‌بین بودند که افراد می‌توانند از طریق مطالعه و راهکارهای مدبرانه رشد و ترقی کند. و بااین‌حال، حتی زمانی که رایت اهرم‌هایی را توضیح می‌دهد که با استفاده از آن‌ها می‌توان دیگران را برای تبدیل‌شدن به یک مکالمه‌کنندۀ «موفق» فریب داد، کارش را با یادداشت شگفت‌انگیز و تکان‌دهنده‌ای به پایان می‌برد که درس‌های پیشین خودش را نقش بر آب می‌کند:

«اگر … بتوانی خودت را فراموش کنی، آنگاه عمیق‌ترین راز هنر گفت‌وگوی خوب را آموخته‌ای. باقی همه مربوط به تکنیک است».

من این کتاب را به‌دلیل تمایل جسورانه به مطرح‌کردن این تناقض دوست دارم؛ می‌توان با پیروی از رهنمون‌های خاص درمورد خوب‌گوش‌دادن، و استفاده از ترفندهای شروع حرکت، کلمات ربط و تکنیک‌هایی برای راحت‌کردن طرف مقابل، مکالمۀ خود را بهتر کرد؛ حتی می‌توان «حاضرجوابی» را تمرین کرد. اما راز گفت‌وگو، یعنی فراموش‌کردن خود، را نمی‌توان آموخت. این شبیه همان تنگنای «دوسربن‌بست» در روان‌شناسی است وقتی کسی به ما می‌گوید که «در‌لحظه‌ باش». این پند در تضاد با اصل معنایی است که در بر دارد: حالتی از بودن که با غرق‌شدن آنی در «جریان» لحظۀ اکنون رخ بدهد؟!

در حالت ایدئال، فرد می‌خواهد با کسی صحبت کند که پذیرا و قابل‌اعتماد است و واژه‌ها را بلد است و درموردشان کنجکاو است. اما این شرایط همیشه فراهم نیست و برای راه‌انداختن یک مکالمۀ خوب ما اغلب نیاز به هوشمندی و پشتکار داریم. همچنین این اشتباه است که دیگران را صرفاً به این دلیل که در سیاست، مذهب یا ارزش‌های ساختۀ ما اشتراکی ندارند خط بزنیم. درست است که تعصب و جانب‌داری در سال‌های اخیر بارزتر شده است، اما به نظر من همچنان جای امیدواری وجود دارد.

واکاوی و مشارکت با روحیۀ بالا می‌تواند الگوهای فکری بسیار سفت‌وسخت را از هم بپاشد و دید سخاوتمندانه‌تر و انعطاف‌پذیرتری نسبت به چیزها به ارمغان بیاورد. من لذت کسب بینش را در طول گفت‌وگویی که هم‌راستا با ایده‌های قبلی من نبوده، و ارتباط با کسی که می‌توانستم خطش بزنم ولی نزدم، چشیده‌ام. بیشترِ ما از صحبت‌کردن درمورد موضوعات مهم با افرادی که می‌دانیم با ما مخالفت می‌کنند می‌ترسیم، و همین‌طور از صحبت‌کردن با مردم راجع‌به مرگ ناگهانی عزیز از دست‌رفته‌مان هراس داریم، حال‌آنکه این گفت‌وگوها اغلب، در سطحی پنهان، همان چیزی است که هر دو طرف به‌شدت خواهان آن‌اند.

خلاصه اینکه در گفت‌وگو لذتِ خلاقیت نهفته است. اگر نوشتن و نطق‌کردن را بتوان با مجسمه‌سازی برابر نهاد (از این لحاظ که شخص از طریق کلمات چیزی را در فضای تک‌نفره بازآفرینی می‌کند)، مکالمه بیشتر شبیه آن ورزش‌های دو یا چندنفره است که بازی با پارامترهای خاصی پیش می‌رود، اما قابل‌پیش‌بینی نیست و به توانایی فرد در هماهنگ‌شدن با دیگری یا دیگران وابسته است. کلمات در مکالمه را می‌توان به بی‌نهایت روش کنار هم چید، اما همین کلمات در انتظار پاسخ فرد یا افراد مقابل هستند و بعد به جریان می‌افتند، و همین است که گفت‌وگو را به یک تجربۀ بداهه تبدیل می‌کند که تا حدودی به‌واسطۀ دیگری تعریف می‌شود و مستلزم توجه دقیق به گفته‌های وی است. همچنین مکالمه، همانند ورزش، به درجاتی از تمرین نیاز دارد تا به‌خوبی انجام شود. هرچه آدم بیشتر صحبت کند -و با افراد متنوع‌تری صحبت کند- در آن بهتر می‌شود و لذت بیشتری از آن می‌برد.

ازآنجایی‌که مکالمه ماهیتاً بداهه است، همیشه وجوهی نو و غیرمنتظره از خود شخص را به منصۀ ظهور می‌رساند تا با آنچه طرف مقابل دارد می‌گوید مطابقت یا مخالفت کند یا به تکمیل آن بپردازد. به‌این‌ترتیب، هنگام گفت‌وگو، عناصر جدیدی را در طبیعت خود کشف می‌کنیم. با گذشت زمان، ما وجوهی از دیگران را نیز در خودمان ادغام می‌کنیم.

می‌توان گفت که در جریان گفت‌وگو فاصلۀ بین خود و دیگری موقتاً از بین می‌رود -دقیقاً همان اتفاقی که در یک رابطۀ عشقی رخ می‌دهد. در یک مکالمۀ خوب و مؤثر، گاهی سخت است که به یاد بیاوریم چه کسی چه گفته است -حتی در مواردی که طرفین در نگاه به مسائل بسیار متفاوت از هم هستند و ظاهراً در دو جهت مخالف هم ایستاده‌اند.

گفت‌وگو هم عملکرد و هم استعاره‌ای از زندگی ما در جهان است؛ اینکه ما همیشه در پی برآوردن نیازی هستیم که هرگز برآورده نمی‌شود، اما در مسیر جست‌وجوی آن، هرچند به‌طور موقت و ناقص، برخوردهایی توأم با لذت و رضایت نصیبمان می‌شود. در گفت‌وگوی خوب، همیشه چیزی باقی می‌ماند، چیزی واکاوی‌نشده و حل‌نشده، و به همین دلیل است که ما باز هم آن را می‌طلبیم.

دیدگاهتان را بنویسید